خدا را دیدم
بر دری استاده
در ،در باغی بود
چون همیشه
خنده ای داشت به لب
ذست او تنگی بود
-آبقند و بیدمشک-
به من گفت بیا
و مرا مهمان کرد
چه مبارک سحری بود...